آسمون همیشه ابری نیست
دریزه کوچولو
درباره وبلاگ


..دریزه دختریست که ناپلئون عاشقش می شود و با هم قرار ازدواج می گذارند اما ناپلئون اورا ترک کرده و به دنبال قدرت می رود.... دریزه در نهایت با مردی ازدواج می کند که بعد ها در مقابل ناپلئون می ایستد... دریزه دختریست که ناپلئون هنگام تسلیم شدن شمشیرش را به او تسلیم می کند! .......................... .......................... سلام به دوستای گلم که هیچوقت فراموشم نمیکنن البته یه سلام هم خدمت بی معرفتا بکنم که کم به ما سر میزنن خب بگذریم خواستم بگم که این وبلاگ رو برا دل خودم ساختم دوس دارم شما ها هم با نظراتون منو همراهی کنین .......................... .......................... اگه بیامو ببینم عزیزایی که لینکن به ما کم لطفی کردن و فراموشمون کردن با کما پوزش حذفشون میکنم البته ناراحت نشینا شما هم دوس جونای من هستین .......................... دوستون دارم(ماهک)

پيوندها
آیزنهاور
نی نی 1371
سمیرا جون
داداش شاهین
مریم جون
داداش آرمین
معصومه جون
شادی جون
داداش هاشم
فاطمه جون
آیدا جون
بیمه پارسیان
دلنوشته داداش مسی
اخبار روز دنیا(پرستو جون)
من تو او
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دریزه کوچولو و آدرس moonlight.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 783
بازدید کل : 128588
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 230
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


كدهای جاوا وبلاگ






موضوعات
عکس

نويسندگان
ماهک

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
9 آذر 1389برچسب:شعر,چت, :: 1:25 :: نويسنده : ماهک

شعرای باحال درباره چت


شدم با چت اسیر و مبتلایش// شبا پیغام می دادم برایش


به من می گفت هیجده ساله هستم// تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد// زدست عاشقی صد داد و بیداد


بگفت هاله زموهای کمندش// کمان ِابرو و قد بلندش


بگفت چشمان من خیلی فریباست// زصورت هم نگو البته زیباست


ندیده عاشق زارش شدم من// اسیرش گشته بیمارش شدم من


زبس هرشب به او چت می نمودم// به او من کم کم عادت می نمودم


دراو دیدم تمام آرزوهام// كه باشد همسروامیّد فردام


برای دیدنش بی تاب بودم// زفكرش بی خور و بی خواب بودم


به خود گفتم كه وقت آن رسیده// كه بینم چهره ی آن نور دیده


به او گفتم كه قصدم دیدن توست// زمان دیدن وبوییدن توست


زرویارویی ام او طفره می رفت// هراسان بود اواز دیدنم سخت


خلاصه راضی اش كردم به اجبار// گرفتم روز بعدش وقت دیدا
ر


رسید از راه وقت و روز موعود// زدم ازخانه بیرون اندكی زود


چودیدم چهره اش قلبم فروریخت// توگویی اژدهایی برمن آویخت


به جای هاله ی ناز و فریبا// بدیدم زشت رویی بود آنجا


ندیدم من اثر از قد رعنا// كمان ِابرو و چشم فریبا


مسن تر بود او از مادر من// بشد صد خاك عالم بر سر من


زترس و وحشتم از هوش رفتم// از آن ماتم كده مدهوش رفتم


به خود چون آمدم دیدم كه اونیست// دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست


به خود لعنت فرستادم كه دیگر// نیابم با چت از بهر خود همسر


بگفتم سرگذشتم را به « جاوید» // به شعر آورد او هم آنچه بشنید


كه تا گیرند از آن درس عبرت // سرانجامی ندارد قصّه ی چت

ادامه مطلب  شعرش خیلی جالبه یادتون نره



ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد